صبح که کره اسب از خواب بلند شد مادرش توی علف زار مشغول چرا بود . کره اسب زودی جستان و خیزان پیش مادرش رفت و خواست شیر بخورد اما مادرش به او گفت : تو دیگر بزرگ شده ای و باید مثل همه ی اسب ها علف بخوری .
کره اسب از این که دیگر بزرگ شده و می تواند از علف های تازه ی علفزار بخورد خوشحال شد . اما با اولین گازی که به علف ها زد ، مزه ی علف ها به دهانش خوش نیامد .
به مادرش گفت : من از این علف ها خوشم نمی آید . فکر می کنم علف ها یی که پیش آن درخت ها هستند خوشمزه ترند . رنگشان هم بهتر است، من می خواهم از علف هایی که زیر درخت هاست بخورم.
مادر کره اسب گفت : علف های آنجا هم مثل همین علف هاست و مزه شان یکی است.
کره اسب قبول نکرد : اگر از همین علف هاست پس چرا رنگشان فرق می کند؟ من می دانم حتما آنها علف های بهتری هستند و شما نمی خواهید من از آن علف ها بخورم و زود تر بزرگ شوم.
اسب مادر خندید و شیهه ای کشید بعد گردن کره اسب را با صورتش نوازش کرد و همان طور که داشت علف های توی دهنش را می جوید شمرده شمرده گفت : چرا من نمی خواهم تو زود تر بزرگ شوی ؟ حالا که می خواهی از علف های زیر درخت ها بخوری بخور .
کره اسب خوشحال شد و سعی کرد شیهه ای به خوبی شیهه ی مادرش بکشد اما نتوانست چون او خیلی کوچکتر از مادرش بود . خلاصه کره اسب گاز کوچکی به علف های زیر پایش زد و جفتک زنان به طرف درخت ها رفت .مادر کره اسب از خوشحالی بچه اش خوشحال شد و باز شیهه ای کشید .
کره اسب که اولین روز علف خواری اش بود سر خوش و آواز خوان به طرف درخت ها دوید .وقتی نزدیک درخت ها رسید یک دفعه احساس کرد چیز بزرگی دارد رویش می افتد .خیلی ترسید و از روی ترس شیهه ی بلندی کشید .
شیهه ی کره اسب آن قدر بلند بود که مادرش شنید . احساس کرد که برای کره اش اتفاق بدی افتاده . مادر کره اسب با تمام سرعت به طرف کره اش دوید وچند شیهه پشت سر هم کشید. کره اسب هم که ترسیده بود ترسان به طرف مادرش دوید . وقتی به هم رسیدند مادر کره اسب با نگرانی پیشانی بچه اش را لیسید وپرسید :چرا ترسیدی ؟ خودت گفتی می خواهم از علف های زیر درخت ها بخورم ؟
کره اسب نفس نفس زنان گفت :چرا ، ولی وقتی نزدیک درخت شدم نگار یک چیز بزرگ داشت روی سرم می افتاد ، من هم ترسیدم و فرار کردم.
اسب مادر نگاهی به آسمان انداخت .هیچ چیزی در آسمان نبود حتی یک تکه ابر.اسب آهسته آهسته چند قدم به طرف درخت رفت و یک دفعه شیهه ی بلندی کشید .با شیهه ی او کره اسب دوباره ترسید و به مادرش گفت : دیدی گفتم . یک چیزی داشت می افتاد روی سرم.
مادر کره اسب که اسبی با تجربه بود لبخندی زد ، با مهربانی صورتش را به صورت کره اش مالید و گفت :بیا با هم برویم و از علف های زیر درخت بخوریم. نترس. چیزی که تو از آن ترسیدی سایه ی درخت بود که روی زمین افتاده .
کره اسب با تعجب پرسید : سایه ؟ سایه دیگر چیست ؟
اسب کمی بچه اش را به طرف جلو هل داد و گفت : بالای سرت را نگاه کن ، خورشید را می بینی ؟ برگ های درخت نمی گذارند که نور خورشید به زیر درخت برسد و آنجا تاریک تر از جا های دیگر است و چون تو از زیر آفتاب به سایه رفتی فکر کردی چیزی دارد می افتد روی سرت .یادت هست گفتی رنگ علف های آن جا فرق می کند ؟دلیل تفاوت رنگ آن علف ها هم همین است .
بعد اسب کمی به این طرف و ان طرف دوید و به کره اش گفت نگاه کن یک چیز سیاه کنار من است می بینی اش ؟ این سایه ی من است .حالا سایه ی خودت را نگاه کن .اگر توانستی سایه ات را بگیری!
حامد حامدی