دو داستان از مریم کرمی
صف درخت ها
با پدرم توی صف شیر می ایستم . پدر می گوید باید شیر بخوری
تا بزرگ شوی. بچه ها با پدر یا مادرشان آمده اند شیر بخرند.
صف آنقدر طولانی است که من چند بار انگشتهای دستم را می شمرم.
پدرم با نفر جلویی حرف می زند. آقای جلویی می گوید : این روزها
همه چیز صفی شده است. پدرم لبخند می زند . می پرسم پدر اینها
برای چه صف بسته اند؟ پدر آنقدر حرف می زند که صدای مرا
نمی شنود. محکم به پایش می کوبم . نگاهم می کند و با نفر جلویی
حرف می زند. انگشتم سمت درختهاست. صفشان خیلی دراز است.
_______________________________________
وقتی مرد شدم!
با پدرم به خیابان می روم . پدر دستم را محکم می گیرد و دنبال خودش می کشد .
پاهایم درد می گیرند. از جلوی مغازه ها رد می شویم . آدامس بادکنکی دلم
می خواهد . پدر می گوید :مال بچه هاست ، تو دیگر بزرگ شده ای .توی
فروشگاه همه چیز هست ؛ اسباب بازی ، تفنگ . به پدر می گویم این
کفش ها را دوست ندارم. پدرم می گوید : همین ها خوب است پسرم ،
تو هنوز بچه ای. پیرمردی در راهروی اتوبوس سر پا ایستاده است.
دستهایش مثل برگهای درخت در باد تکان می خورند. پدرم مرا بلند می کند
به پیرمرد لبخند می زند و می گوید پسرم مرد شده است. جایم را به پیرمرد
می دهم . پدرم هنوز مرد نشده است!
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی