۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

اول : سلام - یادداشت -پیک آدینه




اول سلام بعد هم کلی احوال پرسی و چاق سلامتی ، چه خبر ؟ این روز ها چه کار می کنید ؟ به چه چیز هایی فکر می کنید ؟
حتما می روید مدرسه و به مدرسه و درس و امتحان فکر می کنید .شاید اهل ورزشید و به نتیجه ی بازی ها فکر می کنید.ممکن است به فکر این هستید که برای تولد دوستتان چه هدیه ای بخرید یا این که توی کلاس برای روز معلم برنامه ای بریزید ؟
ممکن است به همه ی این چیز ها فکر کنید یا فکر کرده باشید . اما حواستان هست چقدر تا جشنواره ی بین المللی فیلم کودک و نوجوان مانده ؟ چند ماه ؟ چند هفته ؟ چند روز ؟
بیایید حساب کنیم . تا ده مرداد ...... نود و ... نود و چهار روز مانده درست نود و چهار روز.
بگذریم .ببینم این هفته توی مدرسه چند تا کارت آفرین و صد آفرین گرفته اید ؟ ببینم هنوز هم معلم ها توی دفتر شما مهر می زنند ؟ برچسب می چسبانند ؟
اصل حرفم را یادم رفت . این روز ها شما به چه چیز هایی فکر می کنید ؟ به فکر دوچرخه تان هستید که از تابستان گذشته توی انباری مانده و این روزه ا باید گرد و خاکش را بتکانید و پنچری اش را بگیرید ؟
شما را نمی دانم اما من این روز ها به یک چیز فکر می کنم آن هم این است که چه طور شما دوستان خوبم را بشناسم ! چه طور بدانم کلاس چندم هستید ، نقاشی تان چه طور است ، چه کتاب هایی می خوانید و کدام درس تان را بیشتر دوست دارید ؟
لابد می خواهید بگویید این ها که فکر کردن ندارد باید مثل مجری های تلویزیون بگویی "بچه های خوب برای ما نامه بفرستید "
باشد من هم همین را می گویم ، بچه های خوب برای ما نامه بفرستید . اما توی نامه چه می نویسید ؟
توی نامه برای ما بنویسید کلاس چندمید و چه کتاب هایی را می خوانید ، کدام درس را بیشتر دوست دارید یادتان نرود از برادر و خواهرکوچکترتان هم برای ما بنویسید و نقاشی هایش را برای ما پست کنید . مهم تر از همه این که خلاصه ی یکی از کتاب هایی را که تازه گی ها خوانده اید را برای ما بفرستید تا با اسم شما در همین صفحه چاپ شود .
حتما می دانید که جواب سلام واجب است پس عنوان این مطلب را بخوانید ....
جواب سلام ما یادتان نرود!


حامد محقق

علف های زیر درخت - داستان -پیک آدینه



صبح که کره اسب از خواب بلند شد مادرش توی علف زار مشغول چرا بود . کره اسب زودی جستان و خیزان پیش مادرش رفت و خواست شیر بخورد اما مادرش به او گفت : تو دیگر بزرگ شده ای و باید مثل همه ی اسب ها علف بخوری .
کره اسب از این که دیگر بزرگ شده و می تواند از علف های تازه ی علفزار بخورد خوشحال شد . اما با اولین گازی که به علف ها زد ، مزه ی علف ها به دهانش خوش نیامد .
به مادرش گفت : من از این علف ها خوشم نمی آید . فکر می کنم علف ها یی که پیش آن درخت ها هستند خوشمزه ترند . رنگشان هم بهتر است، من می خواهم از علف هایی که زیر درخت هاست بخورم.
مادر کره اسب گفت : علف های آنجا هم مثل همین علف هاست و مزه شان یکی است.
کره اسب قبول نکرد : اگر از همین علف هاست پس چرا رنگشان فرق می کند؟ من می دانم حتما آنها علف های بهتری هستند و شما نمی خواهید من از آن علف ها بخورم و زود تر بزرگ شوم.
اسب مادر خندید و شیهه ای کشید بعد گردن کره اسب را با صورتش نوازش کرد و همان طور که داشت علف های توی دهنش را می جوید شمرده شمرده گفت : چرا من نمی خواهم تو زود تر بزرگ شوی ؟ حالا که می خواهی از علف های زیر درخت ها بخوری بخور .
کره اسب خوشحال شد و سعی کرد شیهه ای به خوبی شیهه ی مادرش بکشد اما نتوانست چون او خیلی کوچکتر از مادرش بود . خلاصه کره اسب گاز کوچکی به علف های زیر پایش زد و جفتک زنان به طرف درخت ها رفت .مادر کره اسب از خوشحالی بچه اش خوشحال شد و باز شیهه ای کشید .
کره اسب که اولین روز علف خواری اش بود سر خوش و آواز خوان به طرف درخت ها دوید .وقتی نزدیک درخت ها رسید یک دفعه احساس کرد چیز بزرگی دارد رویش می افتد .خیلی ترسید و از روی ترس شیهه ی بلندی کشید .
شیهه ی کره اسب آن قدر بلند بود که مادرش شنید . احساس کرد که برای کره اش اتفاق بدی افتاده . مادر کره اسب با تمام سرعت به طرف کره اش دوید وچند شیهه پشت سر هم کشید. کره اسب هم که ترسیده بود ترسان به طرف مادرش دوید . وقتی به هم رسیدند مادر کره اسب با نگرانی پیشانی بچه اش را لیسید وپرسید :چرا ترسیدی ؟ خودت گفتی می خواهم از علف های زیر درخت ها بخورم ؟
کره اسب نفس نفس زنان گفت :چرا ، ولی وقتی نزدیک درخت شدم نگار یک چیز بزرگ داشت روی سرم می افتاد ، من هم ترسیدم و فرار کردم.
اسب مادر نگاهی به آسمان انداخت .هیچ چیزی در آسمان نبود حتی یک تکه ابر.اسب آهسته آهسته چند قدم به طرف درخت رفت و یک دفعه شیهه ی بلندی کشید .با شیهه ی او کره اسب دوباره ترسید و به مادرش گفت : دیدی گفتم . یک چیزی داشت می افتاد روی سرم.
مادر کره اسب که اسبی با تجربه بود لبخندی زد ، با مهربانی صورتش را به صورت کره اش مالید و گفت :بیا با هم برویم و از علف های زیر درخت بخوریم. نترس. چیزی که تو از آن ترسیدی سایه ی درخت بود که روی زمین افتاده .
کره اسب با تعجب پرسید : سایه ؟ سایه دیگر چیست ؟
اسب کمی بچه اش را به طرف جلو هل داد و گفت : بالای سرت را نگاه کن ، خورشید را می بینی ؟ برگ های درخت نمی گذارند که نور خورشید به زیر درخت برسد و آنجا تاریک تر از جا های دیگر است و چون تو از زیر آفتاب به سایه رفتی فکر کردی چیزی دارد می افتد روی سرت .یادت هست گفتی رنگ علف های آن جا فرق می کند ؟دلیل تفاوت رنگ آن علف ها هم همین است .
بعد اسب کمی به این طرف و ان طرف دوید و به کره اش گفت نگاه کن یک چیز سیاه کنار من است می بینی اش ؟ این سایه ی من است .حالا سایه ی خودت را نگاه کن .اگر توانستی سایه ات را بگیری!

حامد حامدی

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

شعر برای شاپره به "روز پرستار" و پیک آدینه "روز معلم"

عروسکم ستاره
عروسکم ستاره
شکسته دست و پایش
غمی بزرگ چون کوه
نشسته در صدایش

تمام روز بابا
نشست و دکتری کرد
برای کودک من
دوای خنده آورد

عروسکم دوباره
میان خانه شاد است
اگر چه جای دستش
هنوز هم مداد است

کمال شفیعی






شعری از مریم زندی برای پیک آدینه به مناسبت روز معلم

" کلاس باغچه "



باز خورشید آمد و
زندگی آغاز شد
در کلاس باغچه
دفتر گل باز شد


زنگ اول می رسد
وقت ورزش میشود
غنچه با سوت نسیم
گرم نرمش میشود


سایه ی یک بید پیر
بر کلاس افتاده است
او به چوب محکمی
باز تکیه داده است


سربه زیر و ساده است
مهربان و باوقار
او معلم بوده است
سالهای بی شمار

مریم زندی